شرنگ حق(دم خیار سابق!)

عین تهیگاه خیار تلخ مرقوم می فرماییم!

شرنگ حق(دم خیار سابق!)

عین تهیگاه خیار تلخ مرقوم می فرماییم!

تذکره الاولیا فی ذکر الجماعه الاصولگرا

آن جماعت تماما طاهر، آن منتخبین مطمین از قوه قاهر، آن عصاره های خلقت باری، آن قوم متصدی به هرکاری،  آن جماعت معصوم از هر سیئه و آماده زیست در هر بیئه (محیط)، جماعت اصولگرا، اید الله کلهم فی امور السیاسه و غلبتهم علی اهل الفتنه، جماعتی از مردمان بودند که آسمان زایید و زمین پذیرفت و خورشید و انجم بر آنان تابید.  

غیاث الدین سهل تـُـستری گوید: روزی با مولانا قطب الدین در صحرا می رفتم، گروهی دیدیم گعده کرده اند رو به قبله و پیری در میان آنان سخن می گوید، گفتم یا مولانا اینان کیان باشند؟ گفت ای غیاث الدین! اگرچه پدرت نام تو غیاث الدین گذاشت، اما بدان، بر زمین؛ خلقی چون این جماعت« اصولگرا» نباشند که دین را چنان فهمند که غیر ایشان را قیمتی کمتر از پهن اُشتر باشد، چنانکه وقتی نظر در غیر افکنند جز معصیت، مسکنت و زشتی نبینند و چون در خود نگرند، گویی چشم در تجلّی ربوبیت انداخته اند وخود، خویش را «اصولگرا» خوانند و اعتقادشان بر آن باشد که بشر از آدم تا  کنون همه بر خبط و خطا بوده اند جز جماعت ایشان که هر که با ایشان در افتد لاجرم از زنازادگانی است که خونش مباح و آبرویش را شایسته آن ، که امتعه ی بازار فحاشان باشد!   

ای غیاث الدین! اگر بر آبروی خود حریصی، چون به این جماعت رسی، دامن درکش و سر به زیر انداز و چون بادی صدادار ُاز این جماعت صادر شد و گفتند تو بودی و از اینجا دور شو ای کلم خوار نفاخ!...دهان ببند و چیزی مگو که این جماعت، خبط خود نیز بر گردن دیگران بیاندازند و به این دلخوش شو که پیش صاحب فعل رو سفیدی که اگر جز این کنی، چون منصور حلاج بر دارت کشند و چون عین القضات شمع آجین ات کنند و چون حسنک وزیر فتواها گیرند بر بددینی ات به سبب آن باد صدادارکه خود در کرده اند!  

 

ای غیاث الدین !...بزرگان این قوم همه متنعم از دینار و خدم و حشم و آن گاه که از اصول گویند آن اصول باشد که اینها را پاس دارد لیکن مخاطب خود در میان بیچارگان و آنان جویند که قوت روز ندارند و خشم آنان گیرند و به اصول خود بندند و لعاب شریعت زنند و آن بیچارگان را به جان غیر خود اندازند. 

به گاه عزیمت به درالشورا که شود ، همگان را به رقابت خوانند، لیک هرکه آید و از اینان نباشد را حرامی خوانند و علیه او سیاست ها کنند و سخن تند برانند و کافر کیش و سارق اش خوانند و چون ارباب حلقه ایشان بدانند که «غیر» را امکان ورود به دارالشورا باشد او را «بی صلاحیت» دانند و عرصه را خوشتر آن دارند که بی رقیب باشند و دارالشورا به اسم خود سند کرده و حاکم را نیز میلی فزون به این رقابت یک سویه باشد  اما باز هم این قوم، همچنان بر رقیب خشم آرند و فحاشی کنند به آنان که آمده اند و تنور داغ کرده اند و آنان که نیامده اند و تنور داغ نکرده اند و  این رفتار محیر العقول این قوم باشد که «غیر خود ایشان»،از سفره سخنان درشت ایشان ایمن نباشند و پرندگان و چرندگان و انجم و ارض و اجرام سماوی همه را از بحر مواج خشم ایشان نصیبی باشد!   

 گفتم ای شیخ! لیکن اصول که ما خوانده ایم را منافاتی با این فعل باشد. مولانا دستار گشود و فغانی کشید و گفت: ای غیاث الدین! مرا در واپسین سال های عمر زبان بر مطایبه نگردد و اینها که گفتم نه آن اصولی است که تو دانی و در آن آبروی مومن از کعبه فزونتر و غیر، از تو اولی تر، که اصول این جماعت ازآن سنخ اصول هاست که در آن، چون دیدی دیگری سخنی غیر تو گوید یا چیزی دیگر بیند، ترا« بصیرت» جز این نباشد که افسار از دهن گشایی و آنچه از تهیگاه در خلا اندازی، از دهان؛ به دیگران پاشی و آن خود به آن او حوالت دهی .... کلامت باید که چون سیمای ددان بدخو باشد و هر واژه آن، تکه ای از رقیب بکند و دستانت، چنان که جگر از آنکه غیر تو گوید، برباید، لیکن این جماعت را عقیده بر این باشد که «غیر» را به هیچ شیوه ای نتوان تادیب و تعذیب کردن جز به لعابی از اصول و دیانت، چنانکه رقیب، چون اعتراض کند،« فتنه» کرده است و چون دست افشانی کند و تبسم زند، «عرش الهی» را به رعشه افکند و چون چیزی بنویسد، تو گویی «برای ابلیس کتابت کرده» و اگر خاطرش به اندیشه ای رود بحتمل که نصرانیان یا جهود «دیناری در همیانش گذاشته» و اگر با خلقی نشیند باید که« خودسران» فرستی و مجلس برهم زنی که این مجلس نباشد که «انجمن محاربه با دین مردم» باشد و این همه از دید این مردمان «جهاد و بصیرت» باشد چه که خدا این جماعت اصولگرا را موکل بر نفوس و دین مردمان کرده! و اینان را از هیچ چیز خوف نباشد، جز آنکه حاکم را بر اینان خشمی آید یا عقار و ضیاع به خطر افتد،  پس  سخن حاکم تکرار کنند و جهان را در خفا اگرچه دگرگونه بینند یا زبان را اگرچه در مجلس نیک براون نصرانی  دگرگونه بچرخانند، لیکن آنگونه گویند که حاکم گوید و انگونه بینند که حاکم بیند و ندیم او باشند نه بادمجان!  

حسن بصری گوید: درعنفوان جوانی که خشم به طبیعت این دوران در من زبانه می کشید، دیانت و شریعت درونم را لبریز کرده و می پنداشتم مرمرا رسالتی است بر جمیع الناس ، میلی عظیم در من درگرفت که به قومی پیوندم که چون من اندیشد و به جماعتی رسیدم که اصولگراشان خواندندی.

 در مجلس اینان که می نشستم،  جهان آنگونه مجسم گردیدی که گویی جز ما؛ مردمان را قوه فاهمه نباشد، کسان، یا چون ما اندیشند یا چون ددان و ووحوش، خداوند را امید حفظ شریعت و طریقت بر ماست و اگر خبطی هم از میان ما برخاست لاجرم مسبّب، کافرزاده ای بوده که چون خناسی در ما دمیده است. 

 

 حسن گوید: درآن دوران، قوه غاضیه در ما جوانان این قوم، چنان بودی که کس نیارستی سخنی بر ما گفتن و ما چون کتابت می کردیم و سخن درشت بر بزرگان می راندیم گزمگان که با پیران ما در یک حلقه بودند، این سخنان و مسوّده ها دیدندی و برما چیزی نگفتی و چون کسی را کتابتی می آمد در نقد ما، گزمگان را خشم درگرفتی و جوان ها به جرم اهانت و امثال آن به سیاهچال انداختی و ما را جهان درهتاکی چنان فراخ بود که تنبان برای زن زائو!  

فضیل بن عیاض گوید: این جماعت اصولگرا را دستی با حاکم شهر بود، دستی با تجّار، دستی با گزمگان و دستی با مردم کوچه و بازار. آن دست که در دست تجّار بود چنان بود که عِقار و ضِیاع آنان را فزون کردی و دینارها در کیسه انداختی و چون کسی را اعتراضی بر این عقار و ضیاع بود از آن اصول و شریعت که در انبان داشتی صرفه نمودی و چنان کردی که آن بیچاره یا عمربن سعد شدی یا شمر بن ذو الجوشن یا معاویه بن ابی سفیان و آن دست که با گزمگان بود، چنان بود که چون کسی را سخنی نقد بر این جماعت اصولگرا می کرد ، گزمگانش چنان از کونسو بر آن بیچاره سپوختندی و حاشا کردی که آب از آب تکان نخوردندی و اگر کسی از اهل دل و صفا در میان مردم ساده دل یا جوانان سخنی گفتی و اعتراض کردی که چرا با این بیچاره چنین کردید؟ آن دست که در دست اهل بازار بود یا سخن در منابر و تکایا بود، درهم ها پاشیدی و وعاظ گریه ها کردی و عبا بر سر کشیدی و کفن ها پوشیدی که ای مردم چه نشسته اید که ما را به تنبیه زنازاده شیطان صفتی ملامت می کنند و مگر نبود مختار که از کشته اینها پشته ها می ساخت؟ و قس علیهذا و چنان شوری در شباب و شارع عام انداختی که آن بیچاره را نیارستی اعتراضی کردن.  

خواجه فخرالدین مشکات از عرفای بلاد عجم گوید: روزی دیدم که دو جوان با یکدیگر سخن می گویند، یکی به عتاب و دیگر به حیا، جلو رفتم آنکه به عتاب سخن می گفت را محاسن و شوارب به غایت بود، دست را تکان تکان می داد و کف از دهان فروهشته بود. جلو تر رفتم دیدم مر جوان روبرو را گوید: من را هنر آن است که افشا می کنم؛ آن استاد که تو از آن می گویی دزدی است که در کودکی بیضه مرغان می دزدید و مادرش پتیاره ای بود بدسیما، سخنانش را در مکتب جهودان آموخته و ختنه نشده و اگر ختنه شده بود بایستی که این اتهام را پاسخ دهد و آلت به خلق نشان دهد! و چون نشان نمی دهد صدق سخن من است و آن ابوالعطا که می گویی، سخنورو دانشمند نیست که مجنونی است و آن کتاب که در سیاست و تدبیر نوشته است القای شیطان است که با دینار نصرانیان نوشته شده و اگر ابوالعطای تو راست می گوید؛ در محبس بودن بهانه نکند!بیاید و پاسخ دهد!  

خواجه فخرالدین گوید، دیدم آن دیگر جوان به آرامی گفت: ای برادر چرا هرکه چون تو نیاندیشد؛ قحبه زاده خوانی و چرا گناه کج فهمی خود بر گردن دیگران اندازی؟ مگر شمایان نبودید که فلان را بر مردم  اجبار کردید و  او را معجزه هزاره خواندید و چون خبط و خطایش دیدید به گردن اهل فتنه و نصرانیان انداختید و مگر شمایان را از شریعت حظی و فهمی بیشتر از دیگران باشد؟مگر حاکم این شهر را جماعت شما بر این منصب نگمارد و مگر نمی بینی که مردم را نان در سفره نیست، چشم ها خمار تراخم است، دستان پینه بسته، زمین ها خشکیده و بر پشت دیوارهای شهر شمشیرهاست که صیقل می خورد برای این سرزمین که شمایان بر آن حاکم بودید . ای برادر که اکنون شریعت از گوش و زبانت فوران کرده و همه را نسناس و بی بصیرت می دانی مگر شمابان نبودید که هرچه به دست آمد از تدبیر خود خواندید و هرچه از دست رفت از فتنه و بدخواهی غیر خود، اگر گناه از چون مایی است که گردن نازک داریم، حاکم و گزمه و سلاخ و شلاق و منبر و واعظ که در دست شماست و دوستان ما نیز که همه درمحبس اند و زنجیرها بر پا، آنکه از ما بوده و نوشته یا در انزوای خانه خود نشسته یا در سیاهچال گزمه شما ، گیرم که ما همه بد دین  و زنا زاده و خونمان مباح و آبرویمان لعبده دست شما ، و شمایان پیمبر زاده های طاهری که هم سیاست می فهمید و هم تدبیر روزی خلق ، هم از دنیا می دانید و هم از عقبی می فهمید لیکن این اصول که شما بدان پایبندید را چه نسبت با آن اصول که خدای تعالی گفت؟ و چه نسبت با آن رحمت و مدارا و حسن خلق و تادیب نفس که رسول فرمود؟...  

ا ی برادر! کمی ا زخشم خود فرو گیر، ردای انصاف پوش. ما هم چون شمایان آدمیزادگانیم و به قاعده آدمی تنوع اندیش، جهان را چنین مپندار که خلق همه دو دسته رومیان و زنگیان اند، خلق متکثرند و درفهم گونه گون و حقیقت تنها در آستین یک قوم منحصر نباشد و آدمی زاده را باید خطا را پذیرفتن و بر مردم شفقت و در سیاست تدبیر کردن و اگر خدا را میل به عبودیت چون فرشتگان بود که آدمی به این همه گونه گونی دراندیشه و کردار خلق نکردی که به اختیار در زمین بگردد و تعقل کند، بپرسد و کشف کند.  

ای برادر سیاست آن نباشد که قومی به ترکتازی برانند و بر دیگری نام بیگانه و دجال نهند و به قصد قدرت به دامن شریعت بیاویزند که سیاست آن باشد که من و تو و دیگری هر کدام رو به عقل و دست به سوی مردم بردیم هرکه آنان به اختیار و نه به جبر خواستند قدر نهیم و نه تو مرا بددین بخوانی و نه من تو را و مرا و تو را فرصت سخن گفتن برابر باشد تا حاصل افتد که مردمان را میل به کدام است ونبایستی که در کوی و برزن مرا حرامی خوانی و خلق بر خون من تحریض کنی و این طریق را باید که مردمان گونه گون بینی نه منقسم بر دو گونه شیطان و فرشته و  بایستی که این مسیر به صداقت و صبوری برد که گر جز این باشد بر شاخه نشسته ای و بن می بری؟  

ای برادر! گیرم گه این سخنان را نیز القای ابلیس، خوانی؛ اکنون که حاکم درحلقه شماست، منابر زیر پای شما و سیاهچال لبریز از کسان که غیر شما اندیشیده اند و نفس من هم که د رتو نمی گیرد و در رقابت نیز که کسی جز حلقه شما نیست و کلید دارالحکومه و درالشورا هم در دست شما،  دیگر این خشم و این فحاشی چیست؟ برما رحم نمی کنی بر خود رحم کن که گر صفرا بیافزاید نزدیک است که نفس یه شماره افتد و جان بیرون رود!  

 فخرالدین مشکور گوید سخن که بدین جا رسید، دیدم گزمکان از قفا آمدندی و جوان را تادیب ها کردی و دست بسته سوی دوستاقخانه کشیدندی و ان جوان اهل اصول نیز تسخر زدی که زنا زاده! تو نیز به حلقه اهل دوزخ پیوستی و این که گفتی، دندان به هم فشردی و چشمان به سرخی زدی ودستان پنجه کردی و به شتاب رفتی که نماز کند و اهل فتنه را لعنت!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد