شرنگ حق(دم خیار سابق!)

عین تهیگاه خیار تلخ مرقوم می فرماییم!

شرنگ حق(دم خیار سابق!)

عین تهیگاه خیار تلخ مرقوم می فرماییم!

داستان آن مرغ مقلد که ژاژ می خایید و دهن گشاده می کرد

این روزها جوانکی برآمده کم طاقت، زیاده گو و فحاش نه ادب داند و نه اصول لیک درمدعا، هم اصولگراست و هم مدعی ادب. بارها قصد آن کرده ام که او را رها کنم لیکن گویی، خود ،دوستر دارد که «سیاست» شود و حدیث دهان دره گی اش نقل محافل . ما بر او گفتیم که زبان مهارکند تا چنین درشت نشنود، لیکن سخن ما در او درنیفتاد و این جوانک دوباره افسار شل کرده لگد می زند و طرفه آنکه از نثر ما و نظم دیگری تقلید می کند چنانکه مرغ پخته را خنده آورد از قلت بضاعت این بیچاره الکن که تصور می کند این میدان هم آن میدان است و فرق میدان سخن با چاله میدان نشناسد. مع الوصف از او خواهیم آرام گیرد و منسوبین را با طناب پاره روش پوسیده خود به چاه ویل خفت درنیاندازد. این نظم گفتیم با اجازه از جناب عبید زاکانی و با امید آنکه آن مرغ مقلد، اندازه دانش خود بداند،ژاژ نخاید* و قصد آن نکند که این بار هم به تقلید بنشیند و خلق را به تسخر اندازد:  

 

ای خردمند عاقل و دانا

 قصه انتخاب، برخوانا

از قضای فلک یکی داماد

بود چون حیات ایمانا!

شد حیات از وفور ایمانش

مختلف خوی، همچو مرغانا

نام خود هر زمان به رنگی کرد

 یک زمان« روز قزوین» و« فردانا»!

سر خود کرد چو کبک در وبلاگ

خوف از خراسان و رشت و گیلانا

اهل قزوین و چون «امید» شده است

بی حیا، پرده در، چو موشانا

هنرش اندک است و چون میمون 

کرده تقلید از من ِ دانا

کرد تزویج و راه ها پیمود

یک شب از حجله تا «پرند»انا

غرق بابا زن است و بس مجنون

کرده خود را به کل به نسیانا

شاد می بود با دو صد رانتش

مخزن تاج و تخت و ایوانا

لیک شد به حوزه اش فردی

 نامزد،  وین دو تن؛ هراسانا

مدتی می زند به مردم نیش

گاه دیگر چو غوره، خندانا

گاله را ز حرص خود بگشود

 وز صدایش، جهان، گریزانا

همه را ملحد و مزّلف خواند

خود، اصول و حق و قرآنا

هردم از شیخ گوید و مّمد

 لیک خود و بابا زنش، مسلمانا

درهمی داد تا که نعره زند

مست لایعقلی به نوده انا **

مست بر منبری چو لرزانک

الله الله زند که ای عزیزانا

دوش درهمی به گوشه چشم

داده بر من یکی زهمیانا

نامش عباس، رسم او تخریب

گفته بیرون کنید شیخانا

بعد آن، صد پیامک و نامه***

که گریخت شیخ و ما براندانا!

این همه گفت و جوش ها می زد

این جوان از شعف چو رندانا!

یاد باد آن زمان که عاقل بود

نه چو اُشتر زخشم جوشانا

غم نان را نخور برادر من

رزقنا فی السما، رفیقانا

نزند مرد، نیش خود به رقیب

چون سگ هار در بیابانا

گر تو دندان به هم همی سایی

می شوی پیر همچو گرگانا

عمر خود را چنین تباه مکن

نظری کن تو گاه قرآنا

این چنین دهان گشاده کنی

می شوی در صفت چو حیوانا

می رود انتخاب و می شوی تو زغال

پیش وجدان خود ، مسلمانا!

فحش کم ده که فحش، کم شنوی

کای فدای رهت همه جانا!

غرض از شعر من همی خواندن

مدعا فهم کن پسر جانا  

===================== 

* بیهوده نگوید 

** همان «نوده» باشد 

 

*** این جوانک بعد آن آشوب به این و آن پیامک ها زده که چه نشسته اید فلان را بیرون کردیم!

 

در باب ترس ...

پیر ما شیخ سهل تستری که عموم مشایخ و اکابر از سخنان وی پندها گرفتندی، سخن ها بسیار داشت در انواع نفسانیات انسانی چنانکه در هر باب چنان سخن به قاعده بکار می گرفت که مریدان را معناها مکشوف شدی و دانش ها رو به تزاید گذاشتی چنانکه روزی شیخ ما به اصرار مریدان به تشریح معنای «ترس» پرداختی و چنین گفتی که:
 

ترس آن حالت باشد که اندر جان اوفتد و حال آدمیان نزار گرداند و گوشت ها بر اندام آب گرداند و دهان ها به کف آرد چنانکه جمیع مکاتب گفته اند که اگر خواستی که ترس را شناختن باید که بر آن «جانی عباسپور» نظر افکندن که خود تجلی ترس بود و اقطاب در وی نطرها کردندی تا بالجمله دریابند که معنای ترس چیست. 


 و پیر ما اندر این مفلوک، سخن ها راندی چنانکه گقتی این« جانی» چنان در ترس مستغرق بودی که وقتی حج گزاردی به گاه  ولیمه حج« ترس» در چهره اش آشکار شدندی و دست بدامان «آرین فولاد» گردیدی و چو آن صاحب مال وی  را گفتی که عباس جان! مترس که از کیسه کارگر بر سفره ات افکنم و آن قواره سعادت آباد را به نامت گردانم یا وقتی آن دیگری گفتی که آن نوشکفته خوش سیما را مسند نشین شهرک پرند گردانم، باز هم این بیچاره را قرار، برقرار نگشتی و همچنان لرزیدی.
و نیک به یاد دارم که وقتی پیر ما به تشریخ معنای «ترس» پرداختی و سره از ناسره جدا کردی که اهل علم به کنه معانی عمیق دست یازند باز از این عباسپور مثال زدی که وقتی دست غیب همه رقبای وی را در انتخابات حذف کردی و وی را تک سوار اسب بی رقیب در سباق تک نفره کردی، باز وی را نشانه های قرار مکشوف نگشتی و همچنان لرزیدی، چنانکه باقر و نادر و قاطر و کافر و... را بکارانداختی که در گرد مردمان بگردید و فریاد کنید که مرا چنان خوفی در جان اوفتاده است که در رقابت تک نفره نیز نخسبم مگر مرا اطمینان حاصل آید که وقتی من خوابم دهان های شما گشاده به فحاشی است و خامه قلم تان مشغول به هرزه درآیی و باید که شمایان فریاد کنید و دزد دزد کنید تا مگر کس را نیارستن که مرا پرسد در این 4 سال چه کردی و آن ضیاع و عقار از کجا اندوختی ؟ 


و پیر ما در باب ترس سخن فراوان می گفت چنانکه می فرمود ترس مسری است و زنهار اگر دختر به شوی داده اید، بترسید که اول کس که این مرض «ترس» به او سرایت کند ، داماد باشد ولو این داماد درپرند چون پرندگان غار غار کند و در چرند چون عقابان تیز بپرد و در تقلید چون طوطیان قلم چون «شرنگ حق» بگرداند!
 و مخلص کلام اینکه نیک به یاد دارم روزی از کنار گله ای بر می گذشتم که سگی به هیبت پارس ها کرد و نعره ها زد و من قصد کردم که سنگی مر سگ را بزنم که شبان فریاد کرد : ای جوان به سنگش مزن که حیوان قصد آزار تو ندارد و پارس می کند ازیراک که تنها «می ترسد».