شرنگ حق(دم خیار سابق!)

عین تهیگاه خیار تلخ مرقوم می فرماییم!

شرنگ حق(دم خیار سابق!)

عین تهیگاه خیار تلخ مرقوم می فرماییم!

احوالات یومیه ناصر الدین میرزای مطلق السلطنه

شنبه: 


صبح علی الطلوع، گفتیم حمام را قرق کردند، پریدم در خرانه و حباب ها هوا کردیم آن زیر. نفخی کرده بودیم به جهت دندان گرفتن تربچه فراوان که دیروز از باغچه صمصام میرزا آورده بودند . دیروز در اندرونی با سوگلی مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم کدام بیشتر تربچه می لمباند، این یکی را هم باختیم. یادمان باشد این بار که دراندرونی خواستیم، سباق بگذاریم برای جویدن تربچه، یک شورایی هم آنجا علم کنیم که سوگلی را رد صلاحیت کنند به جهت عدم التزام به اول شدن همایونی، چون حقیقتا اعصاب نداریم برای رقیب، حتا اگر به جهت جویدن تربچه و نفخ بعد از آن باشد! 

   

یک شنبه:  

 عباس الملک سگزآبادی شرفیابی می خواست با داماد آمد، معقول جوانی بود آراسته، دو دستی دُم قبای عباس الملک گرفته بود و زار می زد، عباس الملک دل نگران بود به جهت این شعبده فرنگی انتخابات و جوانکی بد دین که رقیب شده بود و بیم آن داشت که به جهت اقبال رعیت، این بار از دارالشورا بیفتد، میرزای آغاسی هم حاضر بود و متعجب که مگر آن جوانک را ملحد و یاغی نخواندیم؟ در دارالشورا هم که گفتیم دهنه باز و پدر آن مردک را به نِسیان، متهم کنی ؟ دل نگرانی از چه باب است؟ عباس الملک جوانک نزار همراه را نشان داد گفت :تصدقت شوم من که آن نوبه از تصدق نبودن آنها تپانجه نوک انگشت می گرداندم این بار اگر رقیب باشد که می دانی چه خاکی باید بر سر کنم و اصلا من هیچ،این جوانک بیچاره دامادمان چندی است در منصب جدیدی که مرحمتش شده اشرفی زیاده می شمرد و اکنون خوف آن دارد که اصول زیر پا برود، والله این جوان دارد از دست می رود، با اشاره چاکران کرده ایم اش مسوول امورات مهمه لیکن اول بار است که انتخابات تجربه می کند و «کاسبی فتنه» اگر چه می داند اما به قاعده نمی داند، در نتیجه  شب و روز ندارد از بس گاله گشاده و کف می کند، کمی عصبی مزاج شده و از منبع موثق و مخبر صادق خبر دارم که در بستر به جای مزاوجت «شیخ شیخ» و «پرند پرند»،«فتنه فتنه » و «انتخابات انتخابات» می کند و به خلق پنجه می کشد و از نهیبی آشفته می شود. در اندرونی هم وضعیت هم این است حالا که کیسه باقر میرزا سوراخ شده و از اشرفی های آنجا خبری نیست و اخوی هم در دوستاقخانه شلاق اختلاس می خورد و خبری هم از اشرفی فولاد و باقر میرزا و مابقی اذناب نیست، قبله عالم مثال آن 1200 متر قواره سعادت آباد و آن 300 متر قواره فردوس، چیزکی مرحمت کنند که جای دوری نمی رود. دارالشورا هم که باشیم، پاچه قبله عالم مزمزه می کنیم . 

دستی بر سر جوانک کشیدیم گفتیم بیقراری نکند، گاله گشودن را هم گفتیم بیشتر کنند . دو ساعتی طول کشید تا رفتند به درب مشبک صاحبقرانیه که رسیدند جوانک نزار همچنان گوشه قبای عباس الملک گرفته بود و به پرنده و چرنده دشنام می داد وکف در می کرد!  

 

 

 عباس الملک سگزآبادی و دامادش  

عباس الملک به نقل از مخبر صادقی می گفت که طفلک جوانک به جای مزاوجت در بستر، گاه و بیگاه خواب نما می شود و «شیخ شیخ » و «انتخابات انتخابات» می کند! 

 

 دوشنبه: 

فرهاد میرزا عکاسباشی را شنیدیم در بلاد اتازونی رفته به جهت نمایش فیلم و آنجا مرد و زن به هم لولیده و این پدرسوخته را جایزه داده اند . گفتیم خانه اش را خراب کنند که وقتی آمد بفهمد وقتی سیبیل ما اینطور با جذبه تاب می خورد و تنبانمان آرتیک می جنبد، صورت میمیک ما را ول نکند و نرود صور قبیحه سرهم کنمد و جایزه بگیرد. گفتیم میرزا رضای قصاب برود پیش سید آقا که سر منبر فصلی از این ملحد بی دین برای رعیت سخن کند.  

 

سه شنبه:  


امروز که میرزا آغاسی، اشرفی ها را برایمان می شمرد؛ دیدیم چند اشرفی، کم است. پرسیدیم چرا کم است؟ گفت: بلاد فرنگ اُ شتـُـلم می کنند با قبله عالم که اصول دیموقراتیک رعایت نفرموده اید و عنقریب است که نفت را ببندند. دل نگران شدیم، گفتیم چه کنیم که این پدرسوخته ها را تادیب کرده باشیم جوری که مجبور نباشیم بابت هاکوپیان؛ اشرفی؛ حاتم بخشی کنیم، یاد مشقت اندرونی افتادیم در شب های زفاف سوگلی های جدید و تنگی ماجرا، فرمودیم هرچیز« تنگ» است ببندند که اینها قدر «گشادی» بدانند، فراشان تنگیدند تا درس عبرتی باشد برای این دول وحشیه که اسم تمدن بر خود گذاشته اند.  

 

 

به جز انیس الدوله، دو راس از زنان اندرونی که قبل از سباق برای تربچه خوری، به جهت عدم التزام به عادت داشتن ما به بازی تک نفره و نیز عدم التزام به پیازچه رد صلاحیت شدند

 

چهارشنبه: 

 جمعی مومنین را که در کلاس های درس یوزباشی روانه کرده بودیم به جهت آموختن اصول و انتخابات، عودت داده بودند به دارالخلافه به جهت درست درس نگرفتن و تلفظ غلط حروف شفوی در برخی فحش ها مثل «پفیوز». گفتیم بیاورندشان دم درب قورخانه عباس الملک را گفتیم دامادش را که از «ایمان» حظی وافر برده بیاورند که برای مومنینی چنین اصول دان، اوستادی کند.
 جوانک را آورده بودند. ملیجک می گفت نمی آمد و قبای عباس الملک را چسبیده بود، چشمش را بستیم، قبای خودمان را دادیم لای انگشتش که خیال کند پدرزن است. 

 جوانک اما در کارش اوستاد است چنان فحش هایی یاد این جماعت داده بود و چنان بی محابایشان کرده بود که وقتی به یکی از جوانک های تعلیم داده گفتم اسمت چیست؟ با غضب رگ گردن کلفت کرد و گفت:« اسمم به بَتـَر هرچه شیفته زر و زور و قدرت و مکنت»! خنده مان گرفته بود، گفتیم :«اهل کجایی؟» گفت:« اهل هر چه بَتـَر ننه ناکجا آباد! مردک قرم دنگ دیلاق!!». فرمودیم حسب الامرمان در فقره تنگه! چند تایی را روانه آنجا هم بکنند که وقتی طیاره و کشتی اجنبی رد شد از این فراورده های وطنی به قدر مضبط حواله آنها شود مابقی را هم گفتیم وبلاغ بزنند که این خزاین الهییه در انتخابات به کار می آید.  

   

 پنج شنبه: 


امروز را رفتیم شکار تیهو که گفتند انگریزی ها مسوّده داده اند که حالا که تنگش کردید کاری میکنیم که مرغ هوا به یادتان بگوید:« ددم وای!».اذناب ترسیده بودند گفتیم :نترسید که فوقش اگر دیدیم سُمبه پر زور کرده اند، گشادش می کنیم. اسم گشادی که آمد ، نیش ها باز شد. میرزای آغاسی عصر خبر آورد که این حرف ها که ما فرمودیم بد جوری باعث «بیداری» شده است. 

  

 جمعه: 

بازهم صمصام میرزا تربچه آورده بود. قبل از شروع سباق تربچه خوری، سوگلی مان انیس الدوله رد صلاحیت شد به جهت عدم التزام به پیازچه و دو تن دیگر هم قس علیهذا به جهت عدم التزام به عادت داشتن ما به بازی یک نفره. ما هم قبل شروع به عنوان نامزد این  آیین تربچه خوری، ابتدا از آن فحش ها که یاد گرفته بودیم به بَتـَر آنهایی که نیامده بودند در این مسابقه با من رقابت کنند دادیم ، بعد هم کمی از آلت، حواله آنها دادیم که آمده اند اما رد صلاحیت شده اند و بعد هم گاز آبداری به تهیگاه تربچه زدیم. غوغای اهل بصیرت در اندرونی برخاست. انیس الملک شروع کرد به دم جنباندن و دیگر یادمان نیست چه شد جز اینکه اواخر شب، چشم را که باز کردیم، دیدیم، چاکران؛ همه گرداگردمان نشسته اند. برخی که در امتحان بصیرت مردود شده اند با دستمال دماغ گرفته اند و برخی نیز با بصیرت تمام، دست بر سینه ما را نظاره می کنند.

امشب راحت خوابیدیم

خدا می داند چقدر از این انتخابات که فرنگی جماعت درآن غایله مشروطه  کرد به پاچه مان خوف داریم و آثار این خوف را در اندرونی که نمی توانیم نعوظ کنیم ، حس می کنیم . این نوبه ی  انتخابات، حسابی کلافه بودیم و دل نگران ، گفتیم یوزباشی ها هر کاری که بلدند بکنند تا آن ماجراها که در فقره قبلی پریشان خاطرمان کرد این نوبه تکرار نشود این بود که گفتیم فراشان تا می توانند اشرفی بدهند به هرکس که ما دلمان نمی خواست بیاید و موی دماغ شود، این بود که هرکس که آمد و اسم نبشت را دادیم قشون وبلاغی  به توپ و تشر ببندد ، مجوز فحاشی دادیم و گفتیم هرکه بیشتر گاله گشاده کرد، اشرفی بیشتر بگیرد؛ چاکران حق مطلب ادا کردند و تا توانستند به ان کاندیدیت ها که ما نمی خواستیم اشتلم کردند. 

چاگران را یادشان دادیم از آیه و حدیث بیشتر مایه بگذارند که فحش بدون لعاب شریعت فطیر است، طفلی ها از من غصه دار تر بودند به جهت چند کاندیدت  که خوف اقبال مردمشان بود دندان ها می سایدند و سیبیل ها دود می کردند و هرچه بیشتر دهن گشاده می کردند و کف می دادند مزاجشان بدتر می شد تا امروز که مسوده آن قسم کاندیدت ها که رد شده اند را آوردند  قبل ناشتایی نگاهی انداختیم؛ سید مظلوم بود، طفلی از آن مظلوم هاست که لنگه ندارد، این اواخر زیاده  دل نگران بود و خوف داشت که این فحش ها که یوزباشی ها به رقبایش می دهند، کفابت نکند یا چاکران قورخانه که برایش منبر علم می کنند، اهمال کنند ، چند تن دیگر از خواص با بصیرت اندرونی و مابقی اذناب هم در مسوده صلاحیت داران بودند و مابقی را گفته بودیم، رد کنند و در بوق که اینها شیطان اند و تخم حرام و ملحد ، خب الحمدالله که همه کاندیدیت های تایید شده از نواده پیغمبر و عسل مصفا و صدرت المنتهی و به غایت باعث خواطر همایونی اند و این رقابت بین خودمان و خودمان ختم به خیر می شود و چاکران امشب را بدون دندان سایی می خسبند...والعاقبه للمتقین

فی ذکر تک سوار عرب و عجم سید مرتضی حسینی

آن نواده پیغمبر، آنکه بوده از همه برتر،آن واجد صلاحیت و غیر او همه ابتر، آن برنده همه فقره در رقابت تک نفره، عارف و زاهد و معصوم بربوده نامش گوی از بر و بوم، آن داماد شالی ، سید مرتضی حسینی در دیانت و سیادت برتر همه اعاظم بود و غیر او همه اهل فتنه . 

 عمربن سهل از عرفای بغداد گوید که سید مرتضی را چنان مهابتی بود که کسی را نیارستن از او نبشتن و لینکیدن چه که مریدان سید که زبان به طعنه و دشنام گشاده و پشت به عِدَه و عُدَه گرم داشتند، بر همه کس هجوم آوردندی و همه را مکار و خناس نامیدندی و عجب که اندک سخنی از سید را برنتابیدندی و هرکه لینکی دادی و یا گفت که سید از سپاهیان باشد را سخنان درشت گفتی و این رسم این قوم بود که جوالدوز بر دیگران زدی و خود سوزنی را تحمل نکردندی! 

گویند که سید از تمام مکارم اخلاق و بصایر احوال متنعم و تجلی انوارش برعموم مومنین گسترده بود چنانکه گویند زمانی در میان جمعی که قصد دارالشورا کردندی و گاه آن آمد که اهل دولت اختبار از اخلاق امت کنند، همگان را عیبی هویدا گشت در فسوق و فجور الا این سید که تایید شد ازیراک که او را عیبی نبود و هم سید بود و هم بصیر بود و هم مظلوم و هم داماد! 

و گویند که حاکم و اهل دولت را بر سید، میلی عظیم بود و این سید جانب آن دولت داشتی و این دولت نیزجانب این سید داشتی چنانکه وقتی جوع بر مردمان فایق گشت و جوانان بر کوی و برزن نشسته و مگس می پراندند این سید را التفاتی نبود جز آنکه بر آن دولت مرحبا گوید و آن دولت نیز حق این التفات نگه داشتی و او را جامع و کامل دانستی و غیر او را همه رد کردی و بی صلاحیت دانستی.

 

و آورده اند که سید را بر دو چیز میلی عظیم بود یکی آنکه درهیچ کار وارد نشدی جز آنکه از پشت سر اطمینان کردی که فوجی باشند که او را صیانت کنند چنانکه در تکایا و منابر او را مشایعت کرده در مساجد همراه شوند و در این راه چنان رفتی که به گاه صلات ، مصورین به مسجد بردی و پیکره ها انداختی تا مسلمین در زیادت مقتدایان به وی انگشت تحیر گزینند و سران لشگر گسیل داشتی ولیکن خوش نداشتی که کسی وی را گوید که حامیان تو همه از لشگر باشند و اگر کس این را گفتی، زبانش بریدندی و کارها کردی که نشاید گفتن و گفته اند که میل دوم سید بر آن بود که در هر رقابت که وارد شدی خوشترآن داشتی که در آن رقابت تنها بودی و کسی را یارای رقابت با وی نباشد! چنانکه آورده اند در هر رقابت ابتدا یاران جمع کردی که فلان رقیب را آبرو برند و خود نیز بر منابر او را کافر و ملحد خواندی تا مگر رقیب صحنه خالی کند و اگر رقیب چنین نکرد، سید را دوستان فراوان بود در دولتیان و این سید حال آنان خوش داشتی و آنان حال سید و بدین سان بود که سید را وکیل الدوله گی نزدیک گشت و اهل دولت نیز حکم بر این دادند که جز وی همه از اهل دوزخ اند ،چنانکه سید خود پیشتر خبر داده بود که جز من همه اهل فتنه اند و من هم سیدم و هم داماد شالی و خلق بسیار بگریستند و بر این سید که در این سباق تک نفره جمیع مکارم اخلاقیه را یکجا در خود جمع آورد و به همت دولتیان به کسوت اهل دولت در آمد و آفرین ها گفتند بدین شعبده ها که کرد و بدان معجزت ها که دید!

تذکره الاولیا فی ذکر الجماعه الاصولگرا

آن جماعت تماما طاهر، آن منتخبین مطمین از قوه قاهر، آن عصاره های خلقت باری، آن قوم متصدی به هرکاری،  آن جماعت معصوم از هر سیئه و آماده زیست در هر بیئه (محیط)، جماعت اصولگرا، اید الله کلهم فی امور السیاسه و غلبتهم علی اهل الفتنه، جماعتی از مردمان بودند که آسمان زایید و زمین پذیرفت و خورشید و انجم بر آنان تابید.  

غیاث الدین سهل تـُـستری گوید: روزی با مولانا قطب الدین در صحرا می رفتم، گروهی دیدیم گعده کرده اند رو به قبله و پیری در میان آنان سخن می گوید، گفتم یا مولانا اینان کیان باشند؟ گفت ای غیاث الدین! اگرچه پدرت نام تو غیاث الدین گذاشت، اما بدان، بر زمین؛ خلقی چون این جماعت« اصولگرا» نباشند که دین را چنان فهمند که غیر ایشان را قیمتی کمتر از پهن اُشتر باشد، چنانکه وقتی نظر در غیر افکنند جز معصیت، مسکنت و زشتی نبینند و چون در خود نگرند، گویی چشم در تجلّی ربوبیت انداخته اند وخود، خویش را «اصولگرا» خوانند و اعتقادشان بر آن باشد که بشر از آدم تا  کنون همه بر خبط و خطا بوده اند جز جماعت ایشان که هر که با ایشان در افتد لاجرم از زنازادگانی است که خونش مباح و آبرویش را شایسته آن ، که امتعه ی بازار فحاشان باشد!   

ای غیاث الدین! اگر بر آبروی خود حریصی، چون به این جماعت رسی، دامن درکش و سر به زیر انداز و چون بادی صدادار ُاز این جماعت صادر شد و گفتند تو بودی و از اینجا دور شو ای کلم خوار نفاخ!...دهان ببند و چیزی مگو که این جماعت، خبط خود نیز بر گردن دیگران بیاندازند و به این دلخوش شو که پیش صاحب فعل رو سفیدی که اگر جز این کنی، چون منصور حلاج بر دارت کشند و چون عین القضات شمع آجین ات کنند و چون حسنک وزیر فتواها گیرند بر بددینی ات به سبب آن باد صدادارکه خود در کرده اند!  

 

ای غیاث الدین !...بزرگان این قوم همه متنعم از دینار و خدم و حشم و آن گاه که از اصول گویند آن اصول باشد که اینها را پاس دارد لیکن مخاطب خود در میان بیچارگان و آنان جویند که قوت روز ندارند و خشم آنان گیرند و به اصول خود بندند و لعاب شریعت زنند و آن بیچارگان را به جان غیر خود اندازند. 

به گاه عزیمت به درالشورا که شود ، همگان را به رقابت خوانند، لیک هرکه آید و از اینان نباشد را حرامی خوانند و علیه او سیاست ها کنند و سخن تند برانند و کافر کیش و سارق اش خوانند و چون ارباب حلقه ایشان بدانند که «غیر» را امکان ورود به دارالشورا باشد او را «بی صلاحیت» دانند و عرصه را خوشتر آن دارند که بی رقیب باشند و دارالشورا به اسم خود سند کرده و حاکم را نیز میلی فزون به این رقابت یک سویه باشد  اما باز هم این قوم، همچنان بر رقیب خشم آرند و فحاشی کنند به آنان که آمده اند و تنور داغ کرده اند و آنان که نیامده اند و تنور داغ نکرده اند و  این رفتار محیر العقول این قوم باشد که «غیر خود ایشان»،از سفره سخنان درشت ایشان ایمن نباشند و پرندگان و چرندگان و انجم و ارض و اجرام سماوی همه را از بحر مواج خشم ایشان نصیبی باشد!   

 گفتم ای شیخ! لیکن اصول که ما خوانده ایم را منافاتی با این فعل باشد. مولانا دستار گشود و فغانی کشید و گفت: ای غیاث الدین! مرا در واپسین سال های عمر زبان بر مطایبه نگردد و اینها که گفتم نه آن اصولی است که تو دانی و در آن آبروی مومن از کعبه فزونتر و غیر، از تو اولی تر، که اصول این جماعت ازآن سنخ اصول هاست که در آن، چون دیدی دیگری سخنی غیر تو گوید یا چیزی دیگر بیند، ترا« بصیرت» جز این نباشد که افسار از دهن گشایی و آنچه از تهیگاه در خلا اندازی، از دهان؛ به دیگران پاشی و آن خود به آن او حوالت دهی .... کلامت باید که چون سیمای ددان بدخو باشد و هر واژه آن، تکه ای از رقیب بکند و دستانت، چنان که جگر از آنکه غیر تو گوید، برباید، لیکن این جماعت را عقیده بر این باشد که «غیر» را به هیچ شیوه ای نتوان تادیب و تعذیب کردن جز به لعابی از اصول و دیانت، چنانکه رقیب، چون اعتراض کند،« فتنه» کرده است و چون دست افشانی کند و تبسم زند، «عرش الهی» را به رعشه افکند و چون چیزی بنویسد، تو گویی «برای ابلیس کتابت کرده» و اگر خاطرش به اندیشه ای رود بحتمل که نصرانیان یا جهود «دیناری در همیانش گذاشته» و اگر با خلقی نشیند باید که« خودسران» فرستی و مجلس برهم زنی که این مجلس نباشد که «انجمن محاربه با دین مردم» باشد و این همه از دید این مردمان «جهاد و بصیرت» باشد چه که خدا این جماعت اصولگرا را موکل بر نفوس و دین مردمان کرده! و اینان را از هیچ چیز خوف نباشد، جز آنکه حاکم را بر اینان خشمی آید یا عقار و ضیاع به خطر افتد،  پس  سخن حاکم تکرار کنند و جهان را در خفا اگرچه دگرگونه بینند یا زبان را اگرچه در مجلس نیک براون نصرانی  دگرگونه بچرخانند، لیکن آنگونه گویند که حاکم گوید و انگونه بینند که حاکم بیند و ندیم او باشند نه بادمجان!  

حسن بصری گوید: درعنفوان جوانی که خشم به طبیعت این دوران در من زبانه می کشید، دیانت و شریعت درونم را لبریز کرده و می پنداشتم مرمرا رسالتی است بر جمیع الناس ، میلی عظیم در من درگرفت که به قومی پیوندم که چون من اندیشد و به جماعتی رسیدم که اصولگراشان خواندندی.

 در مجلس اینان که می نشستم،  جهان آنگونه مجسم گردیدی که گویی جز ما؛ مردمان را قوه فاهمه نباشد، کسان، یا چون ما اندیشند یا چون ددان و ووحوش، خداوند را امید حفظ شریعت و طریقت بر ماست و اگر خبطی هم از میان ما برخاست لاجرم مسبّب، کافرزاده ای بوده که چون خناسی در ما دمیده است. 

 

 حسن گوید: درآن دوران، قوه غاضیه در ما جوانان این قوم، چنان بودی که کس نیارستی سخنی بر ما گفتن و ما چون کتابت می کردیم و سخن درشت بر بزرگان می راندیم گزمگان که با پیران ما در یک حلقه بودند، این سخنان و مسوّده ها دیدندی و برما چیزی نگفتی و چون کسی را کتابتی می آمد در نقد ما، گزمگان را خشم درگرفتی و جوان ها به جرم اهانت و امثال آن به سیاهچال انداختی و ما را جهان درهتاکی چنان فراخ بود که تنبان برای زن زائو!  

فضیل بن عیاض گوید: این جماعت اصولگرا را دستی با حاکم شهر بود، دستی با تجّار، دستی با گزمگان و دستی با مردم کوچه و بازار. آن دست که در دست تجّار بود چنان بود که عِقار و ضِیاع آنان را فزون کردی و دینارها در کیسه انداختی و چون کسی را اعتراضی بر این عقار و ضیاع بود از آن اصول و شریعت که در انبان داشتی صرفه نمودی و چنان کردی که آن بیچاره یا عمربن سعد شدی یا شمر بن ذو الجوشن یا معاویه بن ابی سفیان و آن دست که با گزمگان بود، چنان بود که چون کسی را سخنی نقد بر این جماعت اصولگرا می کرد ، گزمگانش چنان از کونسو بر آن بیچاره سپوختندی و حاشا کردی که آب از آب تکان نخوردندی و اگر کسی از اهل دل و صفا در میان مردم ساده دل یا جوانان سخنی گفتی و اعتراض کردی که چرا با این بیچاره چنین کردید؟ آن دست که در دست اهل بازار بود یا سخن در منابر و تکایا بود، درهم ها پاشیدی و وعاظ گریه ها کردی و عبا بر سر کشیدی و کفن ها پوشیدی که ای مردم چه نشسته اید که ما را به تنبیه زنازاده شیطان صفتی ملامت می کنند و مگر نبود مختار که از کشته اینها پشته ها می ساخت؟ و قس علیهذا و چنان شوری در شباب و شارع عام انداختی که آن بیچاره را نیارستی اعتراضی کردن.  

خواجه فخرالدین مشکات از عرفای بلاد عجم گوید: روزی دیدم که دو جوان با یکدیگر سخن می گویند، یکی به عتاب و دیگر به حیا، جلو رفتم آنکه به عتاب سخن می گفت را محاسن و شوارب به غایت بود، دست را تکان تکان می داد و کف از دهان فروهشته بود. جلو تر رفتم دیدم مر جوان روبرو را گوید: من را هنر آن است که افشا می کنم؛ آن استاد که تو از آن می گویی دزدی است که در کودکی بیضه مرغان می دزدید و مادرش پتیاره ای بود بدسیما، سخنانش را در مکتب جهودان آموخته و ختنه نشده و اگر ختنه شده بود بایستی که این اتهام را پاسخ دهد و آلت به خلق نشان دهد! و چون نشان نمی دهد صدق سخن من است و آن ابوالعطا که می گویی، سخنورو دانشمند نیست که مجنونی است و آن کتاب که در سیاست و تدبیر نوشته است القای شیطان است که با دینار نصرانیان نوشته شده و اگر ابوالعطای تو راست می گوید؛ در محبس بودن بهانه نکند!بیاید و پاسخ دهد!  

خواجه فخرالدین گوید، دیدم آن دیگر جوان به آرامی گفت: ای برادر چرا هرکه چون تو نیاندیشد؛ قحبه زاده خوانی و چرا گناه کج فهمی خود بر گردن دیگران اندازی؟ مگر شمایان نبودید که فلان را بر مردم  اجبار کردید و  او را معجزه هزاره خواندید و چون خبط و خطایش دیدید به گردن اهل فتنه و نصرانیان انداختید و مگر شمایان را از شریعت حظی و فهمی بیشتر از دیگران باشد؟مگر حاکم این شهر را جماعت شما بر این منصب نگمارد و مگر نمی بینی که مردم را نان در سفره نیست، چشم ها خمار تراخم است، دستان پینه بسته، زمین ها خشکیده و بر پشت دیوارهای شهر شمشیرهاست که صیقل می خورد برای این سرزمین که شمایان بر آن حاکم بودید . ای برادر که اکنون شریعت از گوش و زبانت فوران کرده و همه را نسناس و بی بصیرت می دانی مگر شمابان نبودید که هرچه به دست آمد از تدبیر خود خواندید و هرچه از دست رفت از فتنه و بدخواهی غیر خود، اگر گناه از چون مایی است که گردن نازک داریم، حاکم و گزمه و سلاخ و شلاق و منبر و واعظ که در دست شماست و دوستان ما نیز که همه درمحبس اند و زنجیرها بر پا، آنکه از ما بوده و نوشته یا در انزوای خانه خود نشسته یا در سیاهچال گزمه شما ، گیرم که ما همه بد دین  و زنا زاده و خونمان مباح و آبرویمان لعبده دست شما ، و شمایان پیمبر زاده های طاهری که هم سیاست می فهمید و هم تدبیر روزی خلق ، هم از دنیا می دانید و هم از عقبی می فهمید لیکن این اصول که شما بدان پایبندید را چه نسبت با آن اصول که خدای تعالی گفت؟ و چه نسبت با آن رحمت و مدارا و حسن خلق و تادیب نفس که رسول فرمود؟...  

ا ی برادر! کمی ا زخشم خود فرو گیر، ردای انصاف پوش. ما هم چون شمایان آدمیزادگانیم و به قاعده آدمی تنوع اندیش، جهان را چنین مپندار که خلق همه دو دسته رومیان و زنگیان اند، خلق متکثرند و درفهم گونه گون و حقیقت تنها در آستین یک قوم منحصر نباشد و آدمی زاده را باید خطا را پذیرفتن و بر مردم شفقت و در سیاست تدبیر کردن و اگر خدا را میل به عبودیت چون فرشتگان بود که آدمی به این همه گونه گونی دراندیشه و کردار خلق نکردی که به اختیار در زمین بگردد و تعقل کند، بپرسد و کشف کند.  

ای برادر سیاست آن نباشد که قومی به ترکتازی برانند و بر دیگری نام بیگانه و دجال نهند و به قصد قدرت به دامن شریعت بیاویزند که سیاست آن باشد که من و تو و دیگری هر کدام رو به عقل و دست به سوی مردم بردیم هرکه آنان به اختیار و نه به جبر خواستند قدر نهیم و نه تو مرا بددین بخوانی و نه من تو را و مرا و تو را فرصت سخن گفتن برابر باشد تا حاصل افتد که مردمان را میل به کدام است ونبایستی که در کوی و برزن مرا حرامی خوانی و خلق بر خون من تحریض کنی و این طریق را باید که مردمان گونه گون بینی نه منقسم بر دو گونه شیطان و فرشته و  بایستی که این مسیر به صداقت و صبوری برد که گر جز این باشد بر شاخه نشسته ای و بن می بری؟  

ای برادر! گیرم گه این سخنان را نیز القای ابلیس، خوانی؛ اکنون که حاکم درحلقه شماست، منابر زیر پای شما و سیاهچال لبریز از کسان که غیر شما اندیشیده اند و نفس من هم که د رتو نمی گیرد و در رقابت نیز که کسی جز حلقه شما نیست و کلید دارالحکومه و درالشورا هم در دست شما،  دیگر این خشم و این فحاشی چیست؟ برما رحم نمی کنی بر خود رحم کن که گر صفرا بیافزاید نزدیک است که نفس یه شماره افتد و جان بیرون رود!  

 فخرالدین مشکور گوید سخن که بدین جا رسید، دیدم گزمکان از قفا آمدندی و جوان را تادیب ها کردی و دست بسته سوی دوستاقخانه کشیدندی و ان جوان اهل اصول نیز تسخر زدی که زنا زاده! تو نیز به حلقه اهل دوزخ پیوستی و این که گفتی، دندان به هم فشردی و چشمان به سرخی زدی ودستان پنجه کردی و به شتاب رفتی که نماز کند و اهل فتنه را لعنت!!

 

مرقومه مطلق السلطنه در باب مفسده انتخابات و حرمت شکنی ها

چند سنه گذشته یک مشت محصل ایرانی که رفته بودند فنارسه و فوکل فرنگی شده بودند با جمعی از طلاب هم کاسه شده بودند به جهت شیاف «قونستیطسیون» یا به قول خودشان حکومت قانون به این مملکت -که مملکت ابالفضل العباس باشد (این عبارت مملکت ابالفضل العباس را سید آقا یادمان داد که در ان ازمنه به کار آمد)- علی ای حال، انتخاباتی برگزار شد و ما که از این جور لعبده ها چیزی سرمان نمی شد قبول کردیم.  

 

ادامه مطلب ...